Author | Message |
---|
Mahdi Amadeh کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 226 Join date : 2009-12-27 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 2/5/2010, 01:02 | |
| ترم 3 بودیم و من و مهدی عزیز و ناصر از پله های اون سمت دفتر آقای خوش اندام داشتیم بالا میرفتیم که بریم سایت .از طرف دیگه یکی از خانومای همکلاسیمون هم داشتن با عجله میومدن پایین .مهدی و ناصر هم جلوتر از من بودند. در همین حین مهدی عزیز یه چیزی گفت که همگی مازدیم زیر خنده ، که یه هو من از پشت سر دیدم که چادر اون همکلاسی مون رفت زیر پای ناصر و چون اینا خلاف جهت حرکت میکردن چادره کمی کشیده شد. ناصر ومهدی در اون لحظه متوجه نشدند اما من که همچنان در حال خندیدن بودم برگشتم دیدم خانوم .... به شدت عصبانی شده اند ضمن اینکه زیر لب لفظ خاصی را خطاب به من بیگناه ادا نمودند به راه خود ادامه دادند. ایشون فکر کردند این کارو من !!! و عمدا انجام داده ام !!!! شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم؟ ناصر برگشت گفت چی شده و ماجرا رو براشون تعریف کردم. بعد اون ، تصمیم گرفتم که خودم برم پیش ایشون و براشون توضیح بدم که بابا این قضیه عمدی نبوده و اصلا کار من نبوده. اما هر وقت که قصد کردم با چهره منزجر ایشون مواجه شده و از ترس !!!! ( ) بی خیالش میشدم. خلاصه این ماجرا تا چندوقت واسه آقا ناصرما شده بود سوژه خنده (و میگفت:عمرا .من برم از یه خانوم عذرخواهی کنم !!!! ) | |
|
| |
n.y كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 351 Join date : 2009-12-24 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 2/5/2010, 01:52 | |
| من از همین جا از ایشون عذر می خواهم. البته فقط تقصیر من نبود. و از مهدی آماده بخاطر اینکه خیلی بهش خندیدم | |
|
| |
f.mousavi کاربر ممتاز
تعداد پستها : 91 Join date : 2010-02-15
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 2/5/2010, 13:39 | |
| [quote="Mahdi Amadeh"] دیدم خانوم .... به شدت عصبانی شده اند ضمن اینکه زیر لب لفظ خاصی را خطاب به من بیگناه ادا نمودند به راه خود ادامه دادند. دقيقا يادم نيس.ولي فك ميكنم اون خانوم من بودم به هر حال اگه من بودم عذرخواهيتونو قبول كردم. در ضمن چيزي كه گفتم هم اين بود:يه عذرخواهي بكنين بد نيس ببخشيد منزجر يعني چي؟ | |
|
| |
n.y كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 351 Join date : 2009-12-24 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 2/5/2010, 13:45 | |
| [quote="f.moosavi"] - Mahdi Amadeh wrote:
- دیدم خانوم .... به شدت عصبانی شده اند ضمن اینکه زیر لب لفظ خاصی را خطاب به من بیگناه ادا نمودند به راه خود ادامه دادند.
دقيقا يادم نيس.ولي فك ميكنم اون خانوم من بودم به هر حال اگه من بودم عذرخواهيتونو قبول كردم. در ضمن چيزي كه گفتم هم اين بود:يه عذرخواهي بكنين بد نيس
ببخشيد منزجر يعني چي؟ مطمئنا شما نيستيد. | |
|
| |
f.mousavi کاربر ممتاز
تعداد پستها : 91 Join date : 2010-02-15
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 2/5/2010, 13:56 | |
| من عذر ميخوام | |
|
| |
n.y كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 351 Join date : 2009-12-24 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 2/5/2010, 14:38 | |
| | |
|
| |
Mahdi Amadeh کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 226 Join date : 2009-12-27 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 2/5/2010, 16:16 | |
| این خاطره منم برمیگرده به دو سه ترم پیش که با ناصر رفتیم نمازخونه تا نماز ظهر بخونیم اینو هم بگم که هر وقت ما با هم شروع به خوندن نماز کردیم ناشد بود یکی زودتر تموم نکنه.یعنی یه نفر از ما اشتباهی سه رکعت میخوند. اما این بار یه اتفاق جالب افتاد. نمازو با هم شروع کردیم و ناصر زودتر تموم کرد دیدم داره میخنده . من شک کردم که نکنه من دارم 5 رکعت میخونم.!!! خلاصه نمازم تموم شد.تا میخواستم به ناصر بگم که نمیدونم 4 رکعت خوندم یا 5 رکعت دیدم ناصر میگه منم نمیدونم سه رکعت خوندم یا 4 رکعت.!!!! بعد کلی بگو بخندو و جر وبحث نفهمیدیم که آقا من 4 رکعت خوندمو ناصر 3 رکعت . یا ناصر 4 رکعت خونه بود من 5 رکعت؟؟؟؟ خدا میدونه چی شده بود؟؟ حالا مونده بودیم من نمازمو دوباره بخونم یا ناصر ؟؟و یا اینکه هردوتامون دوباره بخونیم ؟؟؟و چون در این مورد فکر هیچ کس نرسیده که برا این مسئله استفتا بزنه و از اونجایی که باز هم مجبور میشدیم که با هم شروع کنیم کلا بی خیال شدیم. از اون به بعد من به این نتیجه رسیدم که یه رکعت از ناصر دیرتر شروع به خوندن نماز کنم و هروقت اون تموم کرد یعنی من رکعت سومم و هر وقت تموم کرد و داشت میخندید یعنی من رکعت دومم!!! اینجوری من نمازم درست میشه یا اینکه ناصر یه رکعت دیر تر از من شروع کنه و هر وقت من تموم کردم یعنی ناصر یه رکعت دیگه داره و اگه تموم کردمو شروع کردم به خندیدن یعنی ناصر سلام بده نماز تموم شد. اینجوری دیگه هردوتامون اشتباه نمیکنیم | |
|
| |
محمد اخلاقی مديركل سايت
تعداد پستها : 616 Join date : 2010-01-04 Age : 36 آدرس پستي : mohammadakhlaghi66@gmail.com
| |
| |
mahdi aziz كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 313 Join date : 2009-12-30 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 3/5/2010, 14:58 | |
| - ناصر يوسفي wrote:
- من از همین جا از ایشون عذر می خواهم. البته فقط تقصیر من نبود.
و از مهدی آماده بخاطر اینکه خیلی بهش خندیدم ایشون از بچه های ورودی مهر هستند درس هاشونونم خیلی خوبه و بیشتر با خانم ممتاز هستند. چون به فامیل نمیشناسم نشونه دادم!!! | |
|
| |
Mahdi Amadeh کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 226 Join date : 2009-12-27 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 4/5/2010, 11:46 | |
| - ناصر يوسفي wrote:
- من از همین جا از ایشون عذر می خواهم. البته فقط تقصیر من نبود.
اینجا قبول نیست باید بری و رسما و در حضور همه از ایشون معذرت خواهی کنی. | |
|
| |
mahdi aziz كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 313 Join date : 2009-12-30 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 5/5/2010, 03:25 | |
| این خاطره مربوط به دیشب میشه. دیشب وقتی سوار قطار شدیم و داخل کوپه خودمون رفتیم دیدیم 5 تا ساک بزرگ روی یکی از صندلی هاست و یه نفر روی تخت دیگه خوابیده با خودمون گفتیم بی وجدان چه همه ساک آورده تازه روی تخت دیگه گذاشته بعد از چند ساعت که همه چرتی شدیم خواستیم که بخوابیم با خودمون فکر میکردیم این همه ساک چه کار کنیم که یکی از هم کوپه ای ها اونا رو بین همه پخش کرد با خودم گفتم چرا باید ما جور مردیکه رو بکشیم می خواستم به اون یه چیزی بگم که که اتفاقی سرم رو روش(ساک) گذاشتم دیدئم خیلی نرمه بعد که بازش کردم دیدم توش پتو و بالشته بنده خدا مرده! به خودم هزار تا چیز گفتم که چرا داشتم این قدر زود قضاوت می کردم. تو این جا هر چند مدت یه سوتی یکیمون باید بدیم! | |
|
| |
f.mousavi کاربر ممتاز
تعداد پستها : 91 Join date : 2010-02-15
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 6/5/2010, 01:37 | |
|
Last edited by f.moosavi on 6/5/2010, 04:33; edited 1 time in total | |
|
| |
محمد اخلاقی مديركل سايت
تعداد پستها : 616 Join date : 2010-01-04 Age : 36 آدرس پستي : mohammadakhlaghi66@gmail.com
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 6/5/2010, 02:14 | |
| - mahdi aziz wrote:
- این خاطره مربوط به دیشب میشه.
دیشب وقتی سوار قطار شدیم و داخل کوپه خودمون رفتیم دیدیم 5 تا ساک بزرگ روی یکی از صندلی هاست و یه نفر روی تخت دیگه خوابیده با خودمون گفتیم بی وجدان چه همه ساک آورده تازه روی تخت دیگه گذاشته بعد از چند ساعت که همه چرتی شدیم خواستیم که بخوابیم با خودمون فکر میکردیم این همه ساک چه کار کنیم که یکی از هم کوپه ای ها اونا رو بین همه پخش کرد با خودم گفتم چرا باید ما جور مردیکه رو بکشیم می خواستم به اون یه چیزی بگم که که اتفاقی سرم رو روش(ساک) گذاشتم دیدئم خیلی نرمه بعد که بازش کردم دیدم توش پتو و بالشته بنده خدا مرده! به خودم هزار تا چیز گفتم که چرا داشتم این قدر زود قضاوت می کردم. تو این جا هر چند مدت یه سوتی یکیمون باید بدیم! واقعا محشرید، کلی خندیدم با سوتی فوق العادتون | |
|
| |
محمد اخلاقی مديركل سايت
تعداد پستها : 616 Join date : 2010-01-04 Age : 36 آدرس پستي : mohammadakhlaghi66@gmail.com
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 7/5/2010, 06:40 | |
| یکی از خاطرات جالب من مربوط میشه به 2 ترم پیش ، روزی که میان ترم معماری کامپیوتر داشتم و تو اتوبوس داشتم به سمت دانشگاه می اومدم، اون روز خیلی شلوغ بود و اتوبوس کند حرکت می کرد، جوری شده بود که می ترسیدم دیر برسم، تقریبا 10 دقیقه به شروع کلاس مونده بود و من هنوز تو اتوبوس بودم.(ساعت 1:50 بود) یهو دیدم یه پسره تو اتوبوس غش کرد و افتاد!! حالا ملت همه واستادن نگاهش می کنن و هیچکس بهش دست نمی زد، بهشون گفتم کمک کنید و با کمک یه نفر به زور رو صندلی نشوندمش، دیدم دونه های عرق رو پیشونیشه و تنش سرده، قبلا یه چیزای از امداد بلد بو دم و با چندتا سوال ازش فهمیدم فشارش افتاده، خلاصه یه شکلات از مردم گرفتم و بهش دادم تا یکم به حال اومد. حالا به ایستگاه دانشگاه آزاد رسیده بودیم و اون می خواست پیاده شه اما نمی تونست درست راه بره، به هرکدوم ازمردم می گفتم کمکش کنید می گفتن کار داریم، منم دیرم شده بود. دل رو زدم به دریا و خودم پیاده شدم تا برسونمش به دانشگاه زیر بغلشو گرفتم و تا سلف دانشگاه بردمش، یه آبمیوه و کیک هم خریدم و بهش دادم از گوشیش به دوستش زنگ زدم و گفتم تو سلفه و اوضاعش اینجوریه و مثل باد دویدم تا به کالاس برسم، سوار تاکسی شدم و جلوی در دانشگاه پیاده شدم و دویدم تو کلاس دیدم استاد همون لحظه اومده!! شاخ در آوردم به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت 2:05 دقیقه ست!! اصلا باورم نمی شد که به این زودی رسیده باشم، یعنی غیر ممکن بود. تو حالت عادی که من ایستگاه بعدی پیاده می شدم و با تاکسی می اومدم 2 یا 2:05 می رسیدم!! یاد کلید اسرار افتادم و با خودم خندیدم | |
|
| |
N.SH.H كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 308 Join date : 2010-01-17
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 7/5/2010, 10:56 | |
| پتروس اخلاقي
نتيجه مي گيريم كه هميشه به ديگران كمك كنيم | |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 7/5/2010, 12:00 | |
| امروز صبح قرار بود ساعت 7 روبروی پارک لاله باشیم تا باهم بریم کوه.ساعت 5 بود که فاطمه اس زد و گفت بارون شدیدی اومده و حالا چیکار کنیم منم که با کوه مخالف بودم به شهلا اس زدم که بریم پارک ملت،کوه بارون اومده خطر داره حالا همه بم اس میزنند که چی شد و کجا بریم .و شهلا جان در خواب ناز بودند تا نزدیک 6 بود که بالاخره جواب دادحالا که اوکی گرفتم و اومدم به بقیه خبر بدم این بار فاطمه خوابیده بود و هرچی زنگ میزدم و اس میزدم جواب نمیداد حالا کی این و بیدار کنه بالاخره بعد از تلاش زیاد و زنگ زدن به خونه و موبایل بیدار شد و گفت نمییاد. ساعت 7 شده بود من نگران بودم که کسی باز خوابش نبره به کمک زنگ و اس همه رو بیدار نگهداشتم و قرار شد بریم پارک بالاخره ساعت 8 بود که دور هم جمع شدیم و رفتیم پارک هوا خیلی خوب بود.یک دور ،دور پارک و زدیم و صبحانه خوردیم و برگشتیم جای اونایی که نبودن خالی
Last edited by bahar sanati on 7/5/2010, 13:04; edited 1 time in total | |
|
| |
Guest Guest
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 7/5/2010, 12:30 | |
| - محمد اخلاقی wrote:
- یکی از خاطرات جالب من مربوط میشه به 2 ترم پیش ، روزی که میان ترم معماری کامپیوتر داشتم و تو اتوبوس داشتم به سمت دانشگاه می اومدم، اون روز خیلی شلوغ بود و اتوبوس کند حرکت می کرد، جوری شده بود که می ترسیدم دیر برسم، تقریبا 10 دقیقه به شروع کلاس مونده بود و من هنوز تو اتوبوس بودم.(ساعت 1:50 بود)
یهو دیدم یه پسره تو اتوبوس غش کرد و افتاد!! حالا ملت همه واستادن نگاهش می کنن و هیچکس بهش دست نمی زد، بهشون گفتم کمک کنید و با کمک یه نفر به زور رو صندلی نشوندمش، دیدم دونه های عرق رو پیشونیشه و تنش سرده، قبلا یه چیزای از امداد بلد بو دم و با چندتا سوال ازش فهمیدم فشارش افتاده، خلاصه یه شکلات از مردم گرفتم و بهش دادم تا یکم به حال اومد. حالا به ایستگاه دانشگاه آزاد رسیده بودیم و اون می خواست پیاده شه اما نمی تونست درست راه بره، به هرکدوم ازمردم می گفتم کمکش کنید می گفتن کار داریم، منم دیرم شده بود. دل رو زدم به دریا و خودم پیاده شدم تا برسونمش به دانشگاه زیر بغلشو گرفتم و تا سلف دانشگاه بردمش، یه آبمیوه و کیک هم خریدم و بهش دادم از گوشیش به دوستش زنگ زدم و گفتم تو سلفه و اوضاعش اینجوریه و مثل باد دویدم تا به کالاس برسم، سوار تاکسی شدم و جلوی در دانشگاه پیاده شدم و دویدم تو کلاس دیدم استاد همون لحظه اومده!! شاخ در آوردم به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت 2:05 دقیقه ست!! اصلا باورم نمی شد که به این زودی رسیده باشم، یعنی غیر ممکن بود. تو حالت عادی که من ایستگاه بعدی پیاده می شدم و با تاکسی می اومدم 2 یا 2:05 می رسیدم!! یاد کلید اسرار افتادم و با خودم خندیدم احسنت بر شما با اين جوانمردي و فداكاريت اشك منو در آوردي بابا تو ديگه كي هستي ............ فردين |
|
| |
N.SH.H كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 308 Join date : 2010-01-17
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 7/5/2010, 12:38 | |
| - bahar sanati wrote:
- ...و رفتیم پارک هوا خیلی خوب بود.یک دور ،دور پارک و زدیم و صبحانه خوردیم و برگشتیم جای اونایی که نبودن خالی
گفتم چرا ديروز اداره كل محيط زيست استان اعلام وضعيت فوق العاده كرده بود.ستاد حوادث غيرمترقبه هم هشدار داده بود مبني بر بروز فاجعه ي زيست محيطي. | |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| |
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 8/5/2010, 12:14 | |
| - محمد اخلاقی wrote:
- یکی از خاطرات جالب من مربوط میشه به 2 ترم پیش ، روزی که میان ترم معماری کامپیوتر داشتم و تو اتوبوس داشتم به سمت دانشگاه می اومدم، اون روز خیلی شلوغ بود و اتوبوس کند حرکت می کرد، جوری شده بود که می ترسیدم دیر برسم، تقریبا 10 دقیقه به شروع کلاس مونده بود و من هنوز تو اتوبوس بودم.(ساعت 1:50 بود)
یهو دیدم یه پسره تو اتوبوس غش کرد و افتاد!! حالا ملت همه واستادن نگاهش می کنن و هیچکس بهش دست نمی زد، بهشون گفتم کمک کنید و با کمک یه نفر به زور رو صندلی نشوندمش، دیدم دونه های عرق رو پیشونیشه و تنش سرده، قبلا یه چیزای از امداد بلد بو دم و با چندتا سوال ازش فهمیدم فشارش افتاده، خلاصه یه شکلات از مردم گرفتم و بهش دادم تا یکم به حال اومد. حالا به ایستگاه دانشگاه آزاد رسیده بودیم و اون می خواست پیاده شه اما نمی تونست درست راه بره، به هرکدوم ازمردم می گفتم کمکش کنید می گفتن کار داریم، منم دیرم شده بود. دل رو زدم به دریا و خودم پیاده شدم تا برسونمش به دانشگاه زیر بغلشو گرفتم و تا سلف دانشگاه بردمش، یه آبمیوه و کیک هم خریدم و بهش دادم از گوشیش به دوستش زنگ زدم و گفتم تو سلفه و اوضاعش اینجوریه و مثل باد دویدم تا به کالاس برسم، سوار تاکسی شدم و جلوی در دانشگاه پیاده شدم و دویدم تو کلاس دیدم استاد همون لحظه اومده!! شاخ در آوردم به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت 2:05 دقیقه ست!! اصلا باورم نمی شد که به این زودی رسیده باشم، یعنی غیر ممکن بود. تو حالت عادی که من ایستگاه بعدی پیاده می شدم و با تاکسی می اومدم 2 یا 2:05 می رسیدم!! یاد کلید اسرار افتادم و با خودم خندیدم مردم خیلی بیرحم شدن واقعا کارتون تحسین داره | |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| |
| |
n.Shayanfar کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 104 Join date : 2010-02-28
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 8/5/2010, 14:57 | |
| - Harsini wrote:
- پتروس اخلاقي
نتيجه مي گيريم كه هميشه به ديگران كمك كنيم مادر ترسا ؟ | |
|
| |
mahdi aziz كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 313 Join date : 2009-12-30 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 8/5/2010, 16:29 | |
| | |
|
| |
n.y كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 351 Join date : 2009-12-24 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 1/6/2010, 15:08 | |
| خاطره ای که میخوام بگم مربوط میشه به من و آقای عزیز در کنفرانس امیر کبیر اول اینکه زیپ شلوار ایشون متاسفانه در اولین تک مضراب زدنشون پکید(به قول امین) و تا انتهای کنفرانس کیفش رو جلوش گرفته بود. و از همه جالب تر اینکه در متروی تهران قصد عبور از گیت بلیط رو داشتیم که جناب عزیز از سمت چپ یعنی قسمت برگشت مسافرین می خواست به زور بلیط رو وارد کنه به یه سوراخی که نمی دونم از کجا پیداش کرده بود. | |
|
| |
mahdi aziz كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 313 Join date : 2009-12-30 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 1/6/2010, 15:43 | |
| مرد حسابی چی گیر دادی به ما! | |
|
| |
| خاطرات دانشگاه | |
|