Author | Message |
---|
محمد اخلاقی مديركل سايت
تعداد پستها : 616 Join date : 2010-01-04 Age : 36 آدرس پستي : mohammadakhlaghi66@gmail.com
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 14/3/2010, 12:22 | |
| به فال نیک می گیریم حضور خانوم ها رو تو قسمت خاطرات، ایشالا که کم کم تو همه ی بخش های مورد علاقشون مطلب بدن. ممنون | |
|
| |
f.mousavi کاربر ممتاز
تعداد پستها : 91 Join date : 2010-02-15
| |
| |
f.mousavi کاربر ممتاز
تعداد پستها : 91 Join date : 2010-02-15
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 16/3/2010, 03:47 | |
| - محمد اخلاقی wrote:
- به فال نیک می گیریم حضور خانوم ها رو تو قسمت خاطرات، ایشالا که کم کم تو همه ی بخش های مورد علاقشون مطلب بدن. ممنون
قابلی نداشت | |
|
| |
محمد اخلاقی مديركل سايت
تعداد پستها : 616 Join date : 2010-01-04 Age : 36 آدرس پستي : mohammadakhlaghi66@gmail.com
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 17/4/2010, 08:19 | |
| بابا یعنی من خاطره ننویسم این بخش باید خاک بخوره؟ نه این آقای عزیز نباشه باید در این قسمت رو تخته کرد؟ خاطزه ی امروزمون بر می گرده به سال اول حضور آقای عزیز در دانشگاه، اون زمان آقا مهدی ماا خیلی خجالتی بود و پسر سر به زیر و با حیایی بود، نه مثل الان... بله، القصه . این آق مهدی داشت تو محوطه قدم می زد که یهو یکی از خانوم ها اومد و درخواست جزوه کرد از مهدی، عزیز هم از این دفتر های پاپکو داشت، فنر وسطش رو باز کرد تا برگه های درخواستی رو بده، اون خانوم هم دستشو آورد تا برگه ها ر از لای دفتر برداره، در اینجا بود که آقا مهدی ما جو گیر شد ، یهو زد و فنر لای دفتر رو بست، انگشت دخترک بیچاره لای فنر دفتر موندو جیغش به هوارفت. چهره ی مهدی دیدنی شده بود، رنگش قرمز شده بود و نمی دونست چی کار کنه. دخترک بیچاره برگه ها رو گرفت و سریع رفت. و این آخرین نفری بود که از مهدی درخواست جزوه کرد | |
|
| |
محمد اخلاقی مديركل سايت
تعداد پستها : 616 Join date : 2010-01-04 Age : 36 آدرس پستي : mohammadakhlaghi66@gmail.com
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 21/4/2010, 02:43 | |
| بله، آقا مهدی ما اینقدر خاطره تولید می کنه که این بخش خالی نمونه خاطره ی جدید مربوط میشه به همین هفته و کلاس طراحی وب عزیز که یکمی دیر رسیده بود با عجله می آد تو ساختمون و با خودش فکر می کنه کلاس شماره چند بود؟ یادش میاد که کلاس 101 بوده پس با شتاب هرچه بیشتر میاد و تو کلاس می شینه. یکم که به دور و برش نگاه می کنه می بینه چقدر چهره ها نا آشنا هستن!! تقریبا کلاس پر شده و هیچکدوم از پسر ها نیومدن! بیشتر که نگاه می کنه می بینه همه دارن به اون نگاه می کنن!! از بین جهره ها یه آشنا پیدا می کنه و می پرسه" کلاس طراحی وبه دیگه؟" اون خانوم هم جواب میده نه!!!! میاد بیرون و یهو صدای انفجار خنده ی جمعیت رو از کلاس می شنوه. می ره تو برد تا کلاس رو پیدا کنه که متوجه میشه کلاس 101 تنظیم خانواده ی خواهران بوده ::p: | |
|
| |
n.y كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 351 Join date : 2009-12-24 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 21/4/2010, 03:30 | |
|
Last edited by ناصر يوسفي on 21/4/2010, 09:36; edited 1 time in total | |
|
| |
f.mousavi کاربر ممتاز
تعداد پستها : 91 Join date : 2010-02-15
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 21/4/2010, 08:29 | |
| يه خاطره از روز اول دانشگاه(البته دانشگاه خيام) رفته بودم دنبال كاراي تكميل ظرفيت واسه همين دير رسيدم سر كلاس.فيزيك داشتيم با جناب ميرزائي اومدم در كلاسو باز كنم ولي ازاونجائيكه بعضي وقتا درهاي دانشگاه خيام به صورت ماهرانه باز ميشه در باز نشد.دوباره امتحان كردم بازم نشد.يه نيگا كردم ديدم يه درم عقب كلاسه.رفتم اونو باز كنم كه اونم قفل بود. بالاخره در باز شد و رفتم توكلاس و با جمعيت كثيري روبرو شدم.از خجالت همون رديف اول نشستمو تا آخر كلاس هيچي از درس نفهميدم هر چند كه جلسات بعديم چيز زيادي متوجه نشدم | |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 23/4/2010, 06:16 | |
| با بچه ها داشتیم میگفتیم و میخندیدیم من پشت سر همه میرفتم و داشتیم وارد کلاس میشدیم که حواسم پرت شد به 2 تا از بچه ها که داشتن حرف میزدن با هم و از جهت کنجکاوی خواستم ببینم چی میگن در این موقع بود که بچه ها درو بسته بودن و من نفهمیدم و اومدم برم تو کلاس که محکم با سر خوردم به در | |
|
| |
محمد اخلاقی مديركل سايت
تعداد پستها : 616 Join date : 2010-01-04 Age : 36 آدرس پستي : mohammadakhlaghi66@gmail.com
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 23/4/2010, 20:17 | |
| هر دو تا خاطره ی آخر خیلی قشنگ بودن، ممنون | |
|
| |
f.mousavi کاربر ممتاز
تعداد پستها : 91 Join date : 2010-02-15
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 24/4/2010, 07:33 | |
| اينم يه خاطره از ترماي اول با يكي از دوستام نشسته بوديم پاي يه كامپيوتر و داشتيم سي شارپ كار ميكرديم كه يه سوال واسمون پيش اومد.ميخواستيم يكيو پيدا كنيم كه ازش بپرسيم يهو ديديم يكي از آقايون رديف جلو نشسته.ازش خواستيم بياد و مشكلمونو حل كنه.همين طور كه داشت رو برگه جوابمونو ميداد دوستم اومد يه سوال بپرسه كه به طور نا خواسته دستش خورد به دست اون آقا.ايشونم يهو(مثل اينكه برق بگيردش)بلند شد و بدون اينكه چيزي بگه رفت سرجاش نشست.ما كه نفهميديم چي شد به نظر شما _ايشون آدم بسيار حساسي بودن؟ _ناراحت شدن و قهر كردن؟ _كلا جواب سوال از ذهنشون پاك شد؟ _ما نبايد از نامحرم سوال ميپرسيديم چون ممكنه... | |
|
| |
Shahla Alavi کاربر عادی
تعداد پستها : 15 Join date : 2010-02-12
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 24/4/2010, 07:42 | |
| 2 ترم پیش بود،سمانه و مهسا تو سایت نشسته بودن پشت دو تاسیستم جدا،مهسا بلند میشه بره فلشش رو بزنه به یو اس بی پشت کیس(اون موقع کیس رو میز بود و فقط از پشت پورت یو اس بی داشت) که میبینه یک فلش تو کیس سمانه ست،نمیدونم با خودش چی فکر میکنه که فلش رو میکنه میره تحویل مسئول سایت میده و میگه این فلشو جا گذاشتن!!!!!!!!!!!!! (نفهمیده بوده فلش مال سمانه ست)سمانه از همه جا بی خبر میبینه فلشش باز نمیشه میره میبینه پشت کیس هم نیست و کلی نگران میشه ، خلاصه که بعد فهمیدیم مهسا چی کار کرده کلی به این حرکت باحالش خندیدیم. خدا میدونه بعد که رفتیم فلشو بگیریم مسئول سایت راجع بما با خودش چی فکر کرده!!!!
Last edited by Shahla Alavi on 24/4/2010, 08:40; edited 1 time in total | |
|
| |
Shahla Alavi کاربر عادی
تعداد پستها : 15 Join date : 2010-02-12
| |
| |
mahdi aziz كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 313 Join date : 2009-12-30 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 24/4/2010, 07:56 | |
| - f.moosavi wrote:
- اينم يه خاطره از ترماي اول
با يكي از دوستام نشسته بوديم پاي يه كامپيوتر و داشتيم سي شارپ كار ميكرديم كه يه سوال واسمون پيش اومد.ميخواستيم يكيو پيدا كنيم كه ازش بپرسيم يهو ديديم يكي از آقايون رديف جلو نشسته.ازش خواستيم بياد و مشكلمونو حل كنه.همين طور كه داشت رو برگه جوابمونو ميداد دوستم اومد يه سوال بپرسه كه به طور نا خواسته دستش خورد به دست اون آقا.ايشونم يهو(مثل اينكه برق بگيردش)بلند شد و بدون اينكه چيزي بگه رفت سرجاش نشست.ما كه نفهميديم چي شد به نظر شما _ايشون آدم بسيار حساسي بودن؟ _ناراحت شدن و قهر كردن؟ _كلا جواب سوال از ذهنشون پاك شد؟ _ما نبايد از نامحرم سوال ميپرسيديم چون ممكنه... اقایه از برادران ارزشیه! نگفتین این آقا کی بوده؟! | |
|
| |
Shahla Alavi کاربر عادی
تعداد پستها : 15 Join date : 2010-02-12
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 24/4/2010, 08:20 | |
| ترم سوم با جناب مهندس طیرانی زبان تخصصی داشتیم،استاد گفته بود داوطلبی یه پاراگراف بخونیم و ترجمه کنیم،من نگاه کردم دیدم کلمه خاصی نداره که بلد نباشم خلاصه داوطلب شدم و ترجمه کردم ، فکر کردم پاراگرافش تموم شده دیگه ساکت شدم ،استاد هم کلی تعریف و تمجید کرد و گفت آفرین چه کلاس خوبی همتون چه خوب ترجمه میکنید،خوب خانم علوی ادامه بدین!!گفتم استاد تموم شد گفتن نه تا فلان جا ادامه داره، منم ناخودآگاه گفتم : ok , ok اینو که گفتم کلاس منفجر شد از خنده!! استاد فقط لبخند زد و هی میگفت ادامه بدین دیگه!حالا منم بیشتر بخاطر خنده بچه ها خندم گرفته بود نمیتونستم حرف بزنم!!!!! فکر کنم چند دقیقه ای فقط خندیدیم | |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| |
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 25/4/2010, 00:47 | |
| | |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 25/4/2010, 00:52 | |
| | |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 25/4/2010, 01:06 | |
| واسه امتحان یکی از درسای آقای مهندس ستوده خیلی بین بچه ها و استاد بحث بود که چه روزی امتحان بگیرند؟فاطمه ردیف اول بود و هی به استاد میگفت من میخوام فردا برم تهران نیستم بالاخره امتحان افتاد یک روز دیگه وفاطمه رفت فردای اون روز سر کلاس استاد داشتن حضور و غیاب میکردند که به اسم فاطمه که رسیدن من گفتم رفتن بیرون. استاد حضور زد اما یهو متوجه شدن که من الکی میگم و بم خندیدن شانس آوردم خوش اخلاق بودن و دعوا نکردن | |
|
| |
n.y كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 351 Join date : 2009-12-24 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 25/4/2010, 12:44 | |
| سر كلاس رياضي مهندسي طاهري كه خيلي خلوت بود، استاد سوالي رو گفت تا ما حلش كنيم. همه مشغول بودن و منم طبق روال چيزي نخونده بودم و الكي خودكار رو تكون مي دادم تا چيزي بهم نگه. وقت پاسخ گويي تموم شد و استاد شروع كرد به ديدن جوابها و منهم شروع كردم به دعا :cheers: وقتي دفترم رو ديد با خنده پرسيد:"شما نوشته هاي قبليت رو پر رنگ مي كردي" | |
|
| |
f.mousavi کاربر ممتاز
تعداد پستها : 91 Join date : 2010-02-15
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 28/4/2010, 05:29 | |
| قبل از دانشگاه: با یکی از دوستام قرار گذاشتیم بریم کتابخونه دانشگاه فردوسی که واسه کنکور درس بخونیم.از یه نفر پرسیدیم کتابخونه کجاس؟آدرسو داد و گفت میتونین با اتوبوس برین.همین طور که داشتیم میرفتیم سمت ایستگاه دیدیم یه اتوبوس داره میاد.دویدیم که سوار شیم دیدیم اتوبوس پر از پسره و دارن به ما میخندن. اینجا بود که متوجه شدیم اتوبوس خانوما و آقایون جداس.نشستیم تو ایستگاه منتظر اتوبوس خانوما.وقتی اومد دوستم سریع رفت بلیطارو بده که برای بار دوم ضایع شدیم آخه این همه امکانات این همه کتابخونه چرا فردوسی | |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 28/4/2010, 07:33 | |
| این یکی مربوط میشه به همین دانشگاه اما اون وقتی که ریاضی بودیم.ترم اول سر کلاس درس فیزیک بود که استاد خیلی خشنی داشت که صدای نفس بچه ها هم نمیومد من که حوصلم سر رفته بود از یکی از دوستام خواستم تا اگه سوزن داره بم بده از یکی دیگه از دوستامم خواستم تا از مغنه اش نخ باز کنه بعد با وسایلی که گفتم شروع کردم به دوختن مانتو دوستم که جلو نشسته بودبه شال گردن فاطمه که دور گردنش بود .بعد کلاس که اومدن برن دیدن اااااا بهم وصلن یادش بخیر کلی خندیدیم | |
|
| |
mahdi aziz كاربر خيلي فعال
تعداد پستها : 313 Join date : 2009-12-30 Age : 36
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 28/4/2010, 11:40 | |
| - bahar sanati wrote:
- این یکی مربوط میشه به همین دانشگاه اما اون وقتی که ریاضی بودیم.ترم اول سر کلاس درس فیزیک بود که استاد خیلی خشنی داشت که صدای نفس بچه ها هم نمیومد من که حوصلم سر رفته بود از یکی از دوستام خواستم تا اگه سوزن داره بم بده از یکی دیگه از دوستامم خواستم تا از مغنه اش نخ باز کنه بعد با وسایلی که گفتم شروع کردم به دوختن مانتو دوستم که جلو نشسته بودبه شال گردن فاطمه که دور گردنش بود .بعد کلاس که اومدن برن دیدن اااااا بهم وصلن یادش بخیر کلی خندیدیم
::p: | |
|
| |
Guest Guest
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 28/4/2010, 14:11 | |
| اين خاطره مربوط مي شه به چهار شنبه هفته پيش كه جميعا داشتيم از طرقبه (تولد عزيز)حول و هوش ساعت 12.5 بر مي گشتيم همه رو رسونده بودم و فقط من و عزيز بوديم كه از ورودي فلكه آب(خيابان تهران)وارد زير گذر حرم شديم و قرار بود از خروجي مصلي برون بيايم به محض اين كه وارد زير گذر شديم ديديم كه يك ماشين عروس و 100 تا 200 موتوري وتعداي زيادي ماشين هم دنبال اون بودم كه به جرات مي توانم بگم اين همه موتوري يك جا حتي تو پيست موتور سواري هم نديده بودم مخصوصا با آن همه حركات ژانگولر وقبيح خلاصه به يك بدبختي از اطراف اونها فرار كرديم وكمي جلوتر گويي از سقف مثل بارون آب ميومد و معلوم شد كه يكي از لوله نشتي داشته و خلاصه به هزار بدبختي از آتجا هم گذشتيم تا اين كه به يك خروجي رسيديم و مهدي گفت از همين جا برو و من بهش گفتم اين كه خروجي خيابان تهران است خلاصه از همان خروچي خيلي خوشحال ببيرون آمديم وديديم كه دوباره به جاي اولمان يعني فلكه آب رسيديم و نمي دونم واقعا چه اتفاقي اون پايين افتاد كه اين چنين اشتباهي كرديم شايد به خاطر اون همه حادثه مي خواستيم از يك سوراخ فرار كنيم و زياد دقت نكرديم |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 28/4/2010, 17:26 | |
| جالب بود | |
|
| |
bahar sanati کاربر حرفه ای
تعداد پستها : 176 Join date : 2010-02-13
| Subject: Re: خاطرات دانشگاه 28/4/2010, 17:32 | |
| این مربوط میشه به همین 1 شنبه امتحان میان ترم نرم داشتیم که من هیچی نخونده بودم سر کلاسا هم نرفته بودم هیچی یاد نداشتم شبشم فلشم و گم کرده بودم خیلی ناراحت بودم اومدم سر جلسه و با ناراحتی به یکی از همکلاسیام گفتم آخه این استاد جعفری کار و زندگی ندارن هیچ مشکلی واسشون پیش نمییاد همش راس 8 میان !!15 دقیقه بعد آقای خوش اندام اومدن و گفتن استادتون نمییاد.یک کیفی کردم فلشمم خونمون بود. | |
|
| |
| خاطرات دانشگاه | |
|