خيام
بازگشت غرور آفرین و پیروزمندانه ی شما را به تمامی مدیران سایت تبریک می گوییم
خيام
بازگشت غرور آفرین و پیروزمندانه ی شما را به تمامی مدیران سایت تبریک می گوییم
خيام
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.


دانشجويان دانشگاه غير انتفاعي خيام مشهد
 
HomePortalSearchLatest imagesRegisterLog in

 

 نقد داستان کوتاه

Go down 
AuthorMessage
Morteza Alizade
کاربر عادی
کاربر عادی



تعداد پستها : 12
Join date : 2010-04-22

نقد داستان کوتاه Empty
PostSubject: نقد داستان کوتاه   نقد داستان کوتاه Icon_minitime22/4/2010, 05:46

پیشنهاد می کنم اولین داستانی که به نقد بگذاریم داستان کوتاهی از ویلیام فاکنر باشد به نام "شاخه گلی برای امیلی" .
داستان جالبی ست. متن انگلیسی و فارسی داستان رو دوتاش را می گذارم.
Back to top Go down
Morteza Alizade
کاربر عادی
کاربر عادی



تعداد پستها : 12
Join date : 2010-04-22

نقد داستان کوتاه Empty
PostSubject: Re: نقد داستان کوتاه   نقد داستان کوتاه Icon_minitime22/4/2010, 05:55

دوستان در ضمن آدرس وبلاگ من:
[You must be registered and logged in to see this link.]
مرا از نظرات و پیشنهادهای خود آگاه کنید
Back to top Go down
Morteza Alizade
کاربر عادی
کاربر عادی



تعداد پستها : 12
Join date : 2010-04-22

نقد داستان کوتاه Empty
PostSubject: Re: نقد داستان کوتاه   نقد داستان کوتاه Icon_minitime22/4/2010, 05:59

یک گل سرخ برای امیلی
1
وقتی که میس امیلی گریرسن مُرد، همۀ اهل شهرِ ما به تشییع جنازه‌اش رفتند. مردها از روی تأثر احترام‌آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس می‌کردند، و زن‌ها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانه او که جز یک نوکر پیر - که معجونی از آشپز و باغبان بود - دست‌کم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود.
این خانه، خانه چهارگوش بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیق‌ها و منارها و بالکون‌هایی که مثل طومار پیچیده بود به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود، و در خیابانی که یک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست‌درازی کرده بودند حتی یادبودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسم‌دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانه میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوه‌گر و پا برجای خود را میان واگون‌های پنبه و تلمبه‌های نفتی افراشته بود –وصله ناجوری بود قاتی وصله‌های ناجور دیگر.

و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگان مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مست بوی صندل است میان گورهای سرشناس و گمنام سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگ جفرسن به خاک افتادند، آرمیده‌اند.
میس امیلی در زندگی برای شهر به‌صورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطه توجه، یا یکنوع اجبار موروثی درآمده بود؛ و این از سال 1884، از روزی شروع می‌شد که کلنل سارتوریس شهردار -همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زن سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید- میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه این‌که میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ و برگ‌داری از خودش درآورده بود، به‌این معنی که پدر میس‌ امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظ صرفه‌اش ترجیح می‌داد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس می‌توانست از خودش بسازد و فقط زن‌ها می‌توانستند آن را باور کنند.
وقتی که آدم‌های نسل بعدی، با طرز تفکر تازه خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصر نارضایی ایجاد کرد. اول سال که شد، یک برگ ابلاغیه مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند.
ماه فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آن‌وقت یک نامه رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرفرصت سری به مقر «شریف» بزند. یک هفته بعد خود «شریف» یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا اینکه اتومبیلش رابرای او بفرستد. در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنه قدیمی به خط خوش ظریف و روان، با جوهر رنگ باخته‌ای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمی‌روند. برگ ابلاغیه مالیات هم بدون شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود.
انجمن شهر جلسه مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مامور ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود -از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشی چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکر میس امیلی بود. اعضای هیئت را به داخل سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به‌میان تاریکی‌های بیشتری بالا می‌رفت. بوی زهم گرد و خاک و پان می‌آمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمرد سیاه آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی کرد.
سالن با مبل‌های سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که سیاه پرده یکی از پنجره‌ها را کنار زد دیدند که چرم مبل‌ها ترک‌ترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبل‌وار از اطراف ران‌هایشان بلند شد و با ذرات بطیه و تنبل خود، در تنها شعاع آفتاب که از پنجره می‌تابید دور خود پیچ و تاب خورد. تصویر مدادی میس امیلی در یک قاب اکلیلی تاسیده، روی سه پایه نقاشی گذاشته بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد آنها از جا پا شدند. میس امیلی زن کوچک اندام چاقی بود که لباس سیاه تنش بود. زنجیر طلایی نازکی تا کمرش پایین می‌آمد و زیر کمربندش ناپدید می‌شد. به یک عصای آبنوس که سر طلایی تاسیده‌ای داشت تکیه داده بود و شاید به همین جهت بود که آنچه در دیگری ممکن بود فقط فربهی برازنده‌ای باشد، در او چاقی و لختی می‌نمود. بدنش ورم کرده به نظر می‌رسید، مثل بدنی که مدت‌ها در اعماق تالاب راکدی مانده باشد. رنگش هم همانطور سفید و بیخون بود.
چشم‌هایش میان چین‌های گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت، پیغام خودشان را بیان می‌کردند، چشم‌هایش به این طرف و آن طرف حرکت می‌کرد. مثل دو تکه ذغال بود که تو یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آنها تعارف نکرد بنشینند، همین‌طور تو درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف می‌زد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیک‌تیک یک ساعت نامرئی که شاید به‌دُم همان زنجیر طلایی آویزان بود به گوشش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابق موجود خودتان را قانع کنید.»
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کرده‌ایم. ابلاغیه‌ای به امضای شریف از ایشان دریافت نکرده‌اید؟»
میس امیلی گفت: «چرا من کاغذی دریافت کرده‌ام. شاید ایشان به خیال خودشان شریف باشند... ولی من در جفرسن از مالیات معافم.»
«اما دفاتر خلاف این را نشان می‌دهد. ما باید توسط...»
«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم.»
«ولی میس امیلی...»
«از کلنل سارتوریس بپرسید.» (کلنل سارتوریس تقریبا ده سال بود که مرده بود.)
«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمرد سیاهی ظاهر شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»
2
و به این طریق میس امیلی آنها را، سوار و پیاده‌شان را، شکست داد: چنانکه سی سال پیش پدرهاشان را سر قضیه «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از اینکه معشوقش -کسی که ما خیال می‌کردیم با او ازدواج خواهد کرد- او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون می‌رفت. و پس از اینکه معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلا کمتر کسی او را می‌دید. چند نفر از خانم‌ها جسارت به خرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آنها را نپذیرفت. تنها نشانه زندگی در خانه او، همان سیاه بود -که آن زمان جوان بود- و با یک سبد بازاری به بیرون رفت و آمد می‌کرد.
خانم‌ها می‌گفتند: «مگر یک مرد -حالا هر طوری باشد- می‌تواند یک آشپزخانه را حسابی نگهداری کند؟» و بنابراین وقتی که خانه میس امیلی بو افتاد، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونه‌ای از کارهای روزگار و خانواده عالی‌قدر گریرسن بود.
یکی از همسایه‌ها، از زن‌های همسایه، بالاخره به استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد.
شهردار گفت: «حالا یعنی می‌فرمایید من چکار کنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکا سیاه میس امیلی تو باغچه کشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد.»
روز بعد هم دو شکایت دیگر رسید. یکیش از طرف مردی بود که یکدل دو دل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتما باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصا هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند. ولی باید حتما راجع به این موضوع فکری کرد.» و آن شب انجمن شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضاه آدم‌های پا به سنی بودند و یک نفرشان از آنها جوان‌تر بود -از همین افراد متجددی که تازگی‌ها داشتند پا می‌گرفتند.
او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانه‌اش را تمیز کند، ضرب‌الاجل هم معین کنید و اگر نکرد...»
شهردار گفت: «چه می‌فرمایید آقا؟ مگر می‌شود یک خانم محترم را تو روش به عنوان بوی بد متهم کرد؟»
در نتیجه شب بعد، پس از نیمه شب، چهار نفر مامور مثل دزدها پاورچین از چمن خانه میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درز آجرها و دریچه‌های زیرزمین بو می‌کشیدند. و یکی از آنها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسه‌ای که گل شانه‌اش بود چیزی می‌پاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند یکی از پنجره‌ها که تا آنوقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش می‌تابید. نیم‌تنه‌اش راست و بیحرکت، مثل یک بت، ایستاده بود. آنها پاورچین پاورچین از چمن گذشتند و قاتی سایه‌های درخت‌هایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته دیگر بو برطرف شد.
همین وقت‌ها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعا برای میس امیلی غصه بخورند. مردم شهر ما که یادشان بود که چطور خانم یات، عمه بزرگ میس امیلی بالاخره پاک‌ دیوانه شده بود، فکر می‌کردند که گریرسن‌ها قدری خودشان را بالاتر از آنچه بودند می‌گرفتند. مثلا اینکه هیچ‌کدام از جوان‌ها لیاقت میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیش خودمان تصور می‌کردیم که میس امیلی با هیکل باریک و سفیدپوش در قسمت عقب آن ایستاده بود؛ و پدرش به شکل یک هیکل پهن تاریک که تعلیمی سواری در دست داشت در جلو تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوب دری که به عقب بازشده بود آنها را مثل قاب در میان گرفته بود. وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمی‌توان دقیقا گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه عبارت بهتر می‌توان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنون ارثی که در خانواده آنها سراغ داشتیم، می‌دانستیم که اگر واقعا بختی به میس امیلی رو آور شده بود، میس امیلی کسی نبود که پشت پا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مرد، خانه آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند. تنهایی و فقر او را تنبیه می‌کرد. افتاده می‌شد. او هم دیگر کم و بیش هیجان و یاس داشتن و نداشتن چند شاهی پول را می‌توانست درک کند.
روز پس از مرگ پدرش همه خانم‌ها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهاد کمک به دیدنش بروند. ولی او همه را دم در ملاقات کرد. لباسش مطابق معمول بود و هیچ اثر اندوهی در چهره‌اش دیده نمی‌شد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به روسا هم که به دیدنش می‌رفتند، و به دکتر، که می‌خواستند او را متقاعد کنند که جنازه پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را می‌گفت و فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد. و آنها جنازه را فورا دفن کردند.
ما در آن موقع نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال می‌کردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوان‌هایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، می‌گفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دو دستی بچسبد، همانطور که همه می‌چسبند.
3
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشته‌هایی که تو پنجره‌های رنگین کلیسا می‌کشند می‌انداخت -قیافه آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنترات فرش کردن خیابان‌ها و پیاده‌روها را داده بود، و در تابستان پس از مرگ پدر میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاه‌ها و قاطرها و ماشین‌هایش آمد. یک سرعمله هم داشتند به اسم هومر بارون -شمالی گنده کمر بسته سبزه‌ای بود که صدای نکره‌ای داشت، و رنگ چشماش از رنگ صورتش روشن‌تر بود. بچه‌های کوچک دسته‌دسته دنبالش راه می‌افتادند که ببینند چطور به سیاه‌ها فحش می‌دهد و سیاه‌ها چطور با آهنگ بالا و پایین رفتن بیل‌هایشان آواز می‌خوانند.
هور بارون به زودی با همه اهل شهر آشنا شد. هرجا، نزدیک‌های چهار راه، می‌شنیدی که صدای خنده زیادی می‌آید، می‌دیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کم‌کم او را با میس امیلی در یک گاری اسبی زردرنگ کرایه‌ای، که یک جفت اسب بور آن را می‌کشید، می‌دیدیم.
اوایل، ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصا از لج اینکه خانمها می‌گفتند: «هرگز یک فرد خانواده گریرسن محل سگ هم به یک نفر شمالی نخواهد گذاشت -آن هم یک کارگر روزمزد.» اما غیر از اینها، عده دیگر هم، پیرتر از اینها، بودند که می‌گفتند حتی غم و غصه زیاد هم نباید باعث شود که یک خانم واقعی قید اصالت و نجیب‌زادگی را بزند. می‌گفتند: «بیچاره امیلی -خویش و قوم‌هاش حتما باید به سراغش بیایند.» میس امیلی چندتا خویش و قوم در آلاباما داشت. اما سال‌ها پیش، پدرش سر نگهداری خانم یات، پیرزن دیوانه، با آنها به‌هم‌ زده بود؛ و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. و آنها در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند: «بیچاره امیلی،» پچپچه‌های درگوشی شروع شد. به هم دیگر می‌گفتند: «یعنی فکر می‌کنید که واقعا این طور باشد؟... البته هست... جز این چه می‌تواند...» و از پشت دست‌هایشان. و خش‌خش لباس‌های ابریشمی و ساتین، و حسادت‌ها، و آفتاب بعدازظهر یک‌شنبه، وقتی که آن یک جفت اسب بور رد می‌شدند و صدای سبک و نازک سم آنها به گوش می‌رسید، درگوش هم دیگر می‌گفتند: «بیچاره امیلی.»
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا می‌گرفت، حتی وقتی که دیگر به نظر ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیش از همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او، به عنوان آخرین فرد خانواده گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیر قابل نفوذ بودن خود را بیش از پیش به ثبوت برساند. مثل وقتی که رفت مرگِ موش بخرد. این بیش از یکسال پس از زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی» -همان زمانی که دو تا دختر عمویش به دیدنش رفتند.
میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.» در آن موقع بیش از سی سالش بود. هنوز یک زن معمولی بود؛ گو اینکه از حد معمولی کمی لاغرتر بود. چشم‌های خرد و خودپسند و تحقیرکننده‌ای داشت. گوشت صورتش دور و بر شقیقه‌ها و کاسه چشمش کیس شده بود. آدم خیال می‌کرد کسانی که تو مناره‌های چراغهای دریایی زندگی می‌کنند باید این شکلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.» «بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیده من...» «من بهترین سمی را که دارید می‌خواهم به نوعش کار ندارم.»
دوافروش چند سم را اسم برد. «اینها که عرض کردم حتی فیل را هم می‌کشد. اما آنکه شما لازم دارید...» میس امیلی گفت: «ارسنیک است. ارسنیک خوب سمی است؟»
«ارسنیک؟...بله بله خانم. اما آنکه شما لازم دارید...»
«من ارسنیک لازم دارم.»
دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم، رُک، نگاهش را به او میخکوب کرد. صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید... ولی قانون ایجاب می‌کند که بفرمایید آن را به چه مصرفی می‌خواهید برسانید.»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا راست به چشم‌های او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگرانداخت و رفت ارسنیک را پیچید. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرک سیاهی بود. او پاکت را آورد داد به میس امیلی. وقتی که میس امیلی، در منزلش، پاکت راباز کرد، روی جعبه، زیر نقش جمجمه و استخوان‌های چپ و راست علامت خطر، نوشته بود «برای موش».
4
روز بعد ما همه می‌گفتیم: «خودش را خواهد کشت»؛ و فکر می‌کردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده می‌شد ما می‌گفتیم که با او ازدواج خواهد کرد. می‌گفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد.» چون خود هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش می‌آید. و مردم می‌دانستند که تو کلوب الک با مردهای بچه سال مشروب‌خوری می‌کند. خلاصه آدم زن‌بگیری نبود. بعدها، بعد از ظهر‌های یکشنبه که آنها تو گاری اسبی براقشان می‌گذشتند، ما از روی حسادت می‌گفتیم: «بیچاره امیلی.» میس امیلی سرش رابالا نگاه می‌داشت.
هومر بارون لبه‌های کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لبهایش گذاشته بود و تسمه اسب رابا دستکش‌های زردرنگش گرفته بود.
آن وقت چندنفر از خانم‌ها کم‌کم سروصداشان بلند شد که: برای شهر قباحت دارد، برای جوان‌ها بد سرمشقی است. مردها نمی‌خواستند دخالت کنند. اما خانم‌ها کشیش را، که غسل تعمید می‌داد، مجبور کردند (کس و کار میس امیلی همه اهل کلیسا بودند) که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آنچه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت. یک‌شنبه دیگر باز میس امیلی و هومر بارون تو خیابان پیدا شدند. و روز بعد زن کشیش موضوع را به اقوام میس امیلی، که در آلاباما بودند، نوشت. آن وقت دوباره خویش و قوم‌های میس امیلی تو خانه او پیدایشان شد. و ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم. اولش چیزی رخ نداد. آن‌وقت ما یقین کردیم که آنها می‌خواهند با هم ازدواج کنند. به خصوص که خبر شدیم که میس امیلی به دکان جواهرسازی رفته و یک دست اسباب آرایش مردانه نقره سفرش داده که روی هر تکه‌اش حروف «ه.ب» کنده شده باشد. دو روز بعد از آن هم خبر شدیم که یک دست کامل لباس مردانه به انضمام یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کرده‌اند، و واقعا دلمان خنک شد. چون که دیدیم حتی دوتا دختر عموهای میس امیلی بیش از آنچه خود میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعا «گریرسن» بودند.
خیابان‌ها مدتی بود تمام شده بود؛ بنابراین وقتی که هومر بارون رفت ما تعجب نکردیم. اما از اینکه میان مردم یکهو سروصدا بلند نشد، کمی بور شدیم. ما خیال می‌کردیم که هومر بارون رفته است که مقدمات رفتن میس امیلی را فراهم کند. یا اینکه به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. (در آن موقع ما برای خودمان دسته‌ای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دختر عموهایش را دک کند.)
و یک هفته نگذشت که آنها رفتند. و همان طور که منظر بودیم سه روزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایه‌ها دیده بود که غروب کاکاسیاهِ میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود. و این آخرین دفعه‌ای بود که ما هومر بارون را دیدیم. و تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدم. فقط کاکاسیاه او با زنبیل بازاریش آمد و شد می‌کرد. اما در خانه همیشه بسته بود. گاه‌گاهی ما میس امیلی را برای یکی دو دفعه تو پنجره می‌دیدیم. مثل آن شب که موقع آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریبا شش ماه تو خیابان پیدایش نشد. انگار این خاصیتی که بارها روح او را به زنجیر می‌کشید؛ اما وحشی‌تر و خبیث‌تر از آن بود که مرگ بپذیرد.
دفعه بعد که او را دیدیم دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری می‌شد، و در مدت چندسال بعد، آنقدر خاکستری شد و شد تا کاملا به‌رنگ فلفل‌نمکی و چدنی درآمد؛ و همان طور ماند. و تا روز مرگش در هفتادسالگی، هنوز به همان رنگ چدنی، مثل موهای یک مرد زیر و زرنگ باقی بود.
از همان وقت به بعد، در جلو عمارتش همین طور بسته بود. به‌جز مدت شش هفت سال، زمانی که در حدود چهل سالش بود و نقاشی چینی تعلیم می‌داد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اطاق‌های طبقه پایین‌ ترتیب داده بود و دخترها و نوه‌های مردم عصر کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یکشنبه‌ها با یک سکه بیست و پنج سنتی -برای انداختن تو سینی اعانه که دور می‌گرداندند- به کلیسا فرستاده می‌شدند به کارگاه میس امیلی می‌رفتند. میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیت معاف بود.
آن وقت خرده خرده نسل جدید روی کار آمد و استخوان‌ بندی و روح شهر را تشکیل داد. و شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچه‌هایشان را با جعبه‌رنگ و قلم‌مو و عکس‌هایی که از مجلات مدبانوان بردیده می‌شد نزد میس امیلی نفرستادند. در جلو عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد. و همچنان بسته ماند. وقتی که شهر داری سرویس پست شد، تنها میس امیلی بود که نگذاشت شماره فلزی بالای در خانه‌اش بکوبند و جعبه پستی به آن بیاویزند. میس امیلی حرف کسی را گوش نمی‌کرد.
روزها و ماه‌ها و سال‌ها ما کاکاسیاه میس امیلی را می‌پاییدیم که موهایش خاکستری‌تر و قامتش خمیده‌تر می‌شد و با سبد بازاریش آمد و شد می‌کرد. ماه دسامبر هر سال که می‌شد یک ابلاغیه مالیت برای میس امیلی می‌فرستادیم، که یک هفته بعد به توسط پست پس فرستاده می‌شد. گاه‌گاهی، جسته گریخته، او را در یکی از پنجره‌های طبقه پایین می‌دیدیم. پیدا بود که اطاق‌های طبقه بالا را به کلی بسته است. نیم‌تنه میس امیلی، مثل نیم‌تنه سنگی بتی که به دیوار محراب معبدی نصب شده باشد، به ما نگاه می‌کرد؛ یا نگاه نمی‌کرد؛ ما هرگز نتوانستیم این را تشخیص بدهیم.
به این ترتیب میس امیلی، میس امیلی عالی‌مقام، حی وحاضر، نفوذناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشت سر می‌گذاشت و به نسل دیگر می‌پیوست.
آن وقت مرگ او اتفاق افتاد. در میان خانه‌ای که پر از سایه و تاریک و گرد و خاک بود، مریض شد؛ در جایی که غیر از سیاه پیر مرتعش کسی بربالینش نبود. ما حتی از مریض شدنش هم باخبر نشدیم. مدتی بود که دیگر از سیاه خبر نمی‌گرفتیم.
سیاه با کسی، شاید حتی با خود میس امیلی هم، حرف نمی‌زد. چون که صدایش انگار از ماندن و به کار نرفتن خشن و زنگ زده شده بود. میس امیلی در یک از اطاق‌های طبقه پایین، روی یک تختخواب چوب گردوی پرده‌دار، مرد؛ در حالی که موهای خاکستریش میان بالشی که از ندیدن نور خورشید زرد شده بود فرو رفته بود.
5
سیاه اولین دسته زن‌ها را که صداهاشان را در سینه خفه کرده بود و با هیس! هیس! هم دیگر را خاموش می‌کردند و نگاه‌های سریع و کنجکاو خود را به اطراف می‌انداختند، از در عمارت داخل کرد؛ و خودش ناپدید شد. مستقیما رفت داخل عمارت و از در پشت آن خارج شد و دیگر کسی او را ندید.
دو تا دختر عموهای میس امیلی فورا حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهل شهر آمدند که میس امیلی را زیر توده‌ای از گل‌های خریداری شده تماشا کنند، که تصویر مدادی پدرش روی آن به فکر عمیق فرو رفته بود. و خانم‌ها نیم‌صدا زیر لب پچ‌پچ می‌کردند، و مردهای خیلی پیر، بعضی‌هایشان با اونیفرم زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلو کلیسا و چمن ایستاده بودند و درباره میس امیلی با هم گفت و گو می‌کردند. که حالا یعنی میس امیلی هم دوره آنها بوده و با او رقصیده‌اند و شاید زمانی دلش را هم برده‌اند. و مثل همه پیرها حساب حوادث گذشته را با هم شلوغ می‌کردند -گذشته برای آنها مانند جاده باریکی نبود که آنها دور می‌شد، بلکه مثل چمن وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین ده‌سال آخری مثل دالانی آنها ر از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در طبقه اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن راندیده بود و می‌بایست در آن را شکست. اما قبل از آنکه در آن را باز کنند، تامل کردند تا میس امیلی به طرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
به نظر می‌رسید که شدت شکستن در اتاق را پر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شب زفاف آراسته بودند. غبار تلخ و زننده‌ای، مثل خاک قبرستان، روی میز توالت، روی اسباب‌های بلور ظریف و اسباب آرایش مردانه که دست‌های نقره‌ای تاسیده داشت و نقره‌اش چنان تاسیده بود که حرف روی آن محو شده بود نشسته بود. پهلوی این‌ها یک یخه کراوات گذاشته بود. گویی تازه از گردن آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیر آن یک جفت کفش و جوراب خاموش و دورافتاده قرارداشت.
خود مردی که صاحب این لباسها بود روی تختخواب دراز کشیده بود. ما مدت زیادی فقط ایستادیم و لبخند عمیق و بی‌گوشت او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم. جنازه ظاهرا زمانی به طرز درآغوش کشیدن کسی اینطور خوابیده بوده است. ولی اکنون، این خواب طولانی، که حتی عشق را به سر می‌برد، حتی زشتی‌های عشق را مسخرمی‌کند، او را در ربوده بود. بقایای او، زیر بقایای پیراهن خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود جدا شدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبار آرام و بی‌حرکت نشسته بود. آن وقت ما متوجه شدیم که روی بالش دوم اثر فرورفتگی سری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گرد تلخ و خشک، بینی ما را سوزاند. آنچه دیدیم یک نخ موی خاکستری چدنی بود.
Back to top Go down
Morteza Alizade
کاربر عادی
کاربر عادی



تعداد پستها : 12
Join date : 2010-04-22

نقد داستان کوتاه Empty
PostSubject: Re: نقد داستان کوتاه   نقد داستان کوتاه Icon_minitime22/4/2010, 06:02

A Rose for Emily

William Faulkner
I
When Miss Emily Grierson died, our whole town went to her funeral: the men through a sort of respectful affection for a fallen monument, the women mostly out of curiosity to see the inside of her house, which no one save an old man-servant--a combined gardener and cook--had seen in at least ten years.
it was a big, squarish frame house that had once been white, decorated with cupolas and spires and scrolled balconies in the heavily lightsome style of the seventies, set on what had once been our most select street. But garages and cotton gins had encroached and obliterated even the august names of that neighborhood; only Miss Emily's house was left, lifting its stubborn and coquettish decay above the cotton wagons and the gasoline pumps-an eyesore among eyesores. And now Miss Emily had gone to join the representatives of those august names where they lay in the cedar-bemused cemetery among the ranked and anonymous graves of Union and Confederate soldiers who fell at the battle of Jefferson.
Miss Emily had been a tradition, a duty, and a care; a sort of hereditary obligation upon the town, and it began from that day in 1894 when Colonel Sartoris, the mayor-he who fathered the edict that no Negro woman should appear on the streets without an apron-remitted her taxes, the dispensation dating from the death of her father on into perpetuity. Not that Miss Emily would have accepted charity. Colonel Sartoris invented an involved tale to the effect that Miss Emily's father had loaned money to the town, which the town, as a matter of business, preferred this way of repaying. Only a man of Colonel Sartoris' generation and thought could have invented it, and only a woman could have believed it.
When the next generation, with its more modern ideas, became mayors and aldermen, this arrangement created some little dissatisfaction. On the first of the year they mailed her a tax notice. February came, and there was no reply. They wrote her a formal letter, asking her to call at the sheriff's office at her convenience. A week later the mayor wrote her himself, offering to call or to send his car for her, and received in reply a note on paper of an archaic shape, in a thin, flowing calligraphy in faded ink, to the effect that she no longer went out at all. The tax notice was also enclosed, without comment.
They called a special meeting of the Board of Aldermen. A deputation waited upon her, knocked at the door through which no visitor had passed since she ceased giving china-painting lessons eight or ten years earlier. They were admitted by the old Negro into a dim hall from which a stairway mounted into still more shadow. It smelled of dust and disuse--a close, dank smell. The Negro led them into the parlor. It was furnished in heavy, leather-covered furniture. When the Negro opened the blinds of one window, they could see that the leather was cracked; and when they sat down, a faint dust rose sluggishly about their thighs, spinning with slow motes in the single sun-ray. On a tarnished gilt easel before the fireplace stood a crayon portrait of Miss Emily's father.
They rose when she entered--a small, fat woman in black, with a thin gold chain descending to her waist and vanishing into her belt, leaning on an ebony cane with a tarnished gold head. Her skeleton was small and spare; perhaps that was why what would have been merely plumpness in another was obesity in her. She looked bloated, like a body long submerged in motionless water, and of that pallid hue. Her eyes, lost in the fatty ridges of her face, looked like two small pieces of coal pressed into a lump of dough as they moved from one face to another while the visitors stated their errand.

She did not ask them to sit. She just stood in the door and listened quietly until the spokesman came to a stumbling halt. Then they could hear the invisible watch ticking at the end of the gold chain.

Her voice was dry and cold. "I have no taxes in Jefferson. Colonel Sartoris explained it to me. Perhaps one of you can gain access to the city records and satisfy yourselves."

"But we have. We are the city authorities, Miss Emily. Didn't you get a notice from the sheriff, signed by him?"

"I received a paper, yes," Miss Emily said. "Perhaps he considers himself the sheriff . . . I have no taxes in Jefferson."

"But there is nothing on the books to show that, you see We must go by the--"

"See Colonel Sartoris. I have no taxes in Jefferson."

"But, Miss Emily--"

"See Colonel Sartoris." (Colonel Sartoris had been dead almost ten years.) "I have no taxes in Jefferson. Tobe!" The Negro appeared. "Show these gentlemen out."


II

So SHE vanquished them, horse and foot, just as she had vanquished their fathers thirty years before about the smell.
That was two years after her father's death and a short time after her sweetheart--the one we believed would marry her --had deserted her. After her father's death she went out very little; after her sweetheart went away, people hardly saw her at all. A few of the ladies had the temerity to call, but were not received, and the only sign of life about the place was the Negro man--a young man then--going in and out with a market basket.

"Just as if a man--any man--could keep a kitchen properly, "the ladies said; so they were not surprised when the smell developed. It was another link between the gross, teeming world and the high and mighty Griersons.

A neighbor, a woman, complained to the mayor, Judge Stevens, eighty years old.

"But what will you have me do about it, madam?" he said.

"Why, send her word to stop it," the woman said. "Isn't there a law? "

"I'm sure that won't be necessary," Judge Stevens said. "It's probably just a snake or a rat that nigger of hers killed in the yard. I'll speak to him about it."

The next day he received two more complaints, one from a man who came in diffident deprecation. "We really must do something about it, Judge. I'd be the last one in the world to bother Miss Emily, but we've got to do something." That night the Board of Aldermen met--three graybeards and one younger man, a member of the rising generation.

"It's simple enough," he said. "Send her word to have her place cleaned up. Give her a certain time to do it in, and if she don't. .."

"Dammit, sir," Judge Stevens said, "will you accuse a lady to her face of smelling bad?"

So the next night, after midnight, four men crossed Miss Emily's lawn and slunk about the house like burglars, sniffing along the base of the brickwork and at the cellar openings while one of them performed a regular sowing motion with his hand out of a sack slung from his shoulder. They broke open the cellar door and sprinkled lime there, and in all the outbuildings. As they recrossed the lawn, a window that had been dark was lighted and Miss Emily sat in it, the light behind her, and her upright torso motionless as that of an idol. They crept quietly across the lawn and into the shadow of the locusts that lined the street. After a week or two the smell went away.

That was when people had begun to feel really sorry for her. People in our town, remembering how old lady Wyatt, her great-aunt, had gone completely crazy at last, believed that the Griersons held themselves a little too high for what they really were. None of the young men were quite good enough for Miss Emily and such. We had long thought of them as a tableau, Miss Emily a slender figure in white in the background, her father a spraddled silhouette in the foreground, his back to her and clutching a horsewhip, the two of them framed by the back-flung front door. So when she got to be thirty and was still single, we were not pleased exactly, but vindicated; even with insanity in the family she wouldn't have turned down all of her chances if they had really materialized.

When her father died, it got about that the house was all that was left to her; and in a way, people were glad. At last they could pity Miss Emily. Being left alone, and a pauper, she had become humanized. Now she too would know the old thrill and the old despair of a penny more or less.

The day after his death all the ladies prepared to call at the house and offer condolence and aid, as is our custom Miss Emily met them at the door, dressed as usual and with no trace of grief on her face. She told them that her father was not dead. She did that for three days, with the ministers calling on her, and the doctors, trying to persuade her to let them dispose of the body. Just as they were about to resort to law and force, she broke down, and they buried her father quickly.

We did not say she was crazy then. We believed she had to do that. We remembered all the young men her father had driven away, and we knew that with nothing left, she would have to cling to that which had robbed her, as people will.

III

SHE WAS SICK for a long time. When we saw her again, her hair was cut short, making her look like a girl, with a vague resemblance to those angels in colored church windows--sort of tragic and serene.

The town had just let the contracts for paving the sidewalks, and in the summer after her father's death they began the work. The construction company came with riggers and mules and machinery, and a foreman named Homer Barron, a Yankee--a big, dark, ready man, with a big voice and eyes lighter than his face. The little boys would follow in groups to hear him cuss the riggers, and the riggers singing in time to the rise and fall of picks. Pretty soon he knew everybody in town. Whenever you heard a lot of laughing anywhere about the square, Homer Barron would be in the center of the group. Presently we began to see him and Miss Emily on Sunday afternoons driving in the yellow-wheeled buggy and the matched team of bays from the livery stable.



At first we were glad that Miss Emily would have an interest, because the ladies all said, "Of course a Grierson would not think seriously of a Northerner, a day laborer." But there were still others, older people, who said that even grief could not cause a real lady to forget noblesse oblige- -

without calling it noblesse oblige. They just said, "Poor Emily. Her kinsfolk should come to her." She had some kin in Alabama; but years ago her father had fallen out with them over the estate of old lady Wyatt, the crazy woman, and there was no communication between the two families. They had not even been represented at the funeral.

And as soon as the old people said, "Poor Emily," the whispering began. "Do you suppose it's really so?" they said to one another. "Of course it is. What else could . . ." This behind their hands; rustling of craned silk and satin behind jalousies closed upon the sun of Sunday afternoon as the thin, swift clop-clop-clop of the matched team passed: "Poor Emily."

She carried her head high enough--even when we believed that she was fallen. It was as if she demanded more than ever the recognition of her dignity as the last Grierson; as if it had wanted that touch of earthiness to reaffirm her imperviousness. Like when she bought the rat poison, the arsenic. That was over a year after they had begun to say "Poor Emily," and while the two female cousins were visiting her.

"I want some poison," she said to the druggist. She was over thirty then, still a slight woman, though thinner than usual, with cold, haughty black eyes in a face the flesh of which was strained across the temples and about the eyesockets as you imagine a lighthouse-keeper's face ought to look. "I want some poison," she said.
"Yes, Miss Emily. What kind? For rats and such? I'd recom--"

"I want the best you have. I don't care what kind."

The druggist named several. "They'll kill anything up to an elephant. But what you want is--"

"Arsenic," Miss Emily said. "Is that a good one?"

"Is . . . arsenic? Yes, ma'am. But what you want--"

"I want arsenic."

The druggist looked down at her. She looked back at him, erect, her face like a strained flag. "Why, of course," the druggist said. "If that's what you want. But the law requires you to tell what you are going to use it for."

Miss Emily just stared at him, her head tilted back in order to look him eye for eye, until he looked away and went and got the arsenic and wrapped it up. The Negro delivery boy brought her the package; the druggist didn't come back. When she opened the package at home there was written on the box, under the skull and bones: "For rats."

IV

So THE NEXT day we all said, "She will kill herself"; and we said it would be the best thing. When she had first begun to be seen with Homer Barron, we had said, "She will marry him." Then we said, "She will persuade him yet," because Homer himself had remarked--he liked men, and it was known that he drank with the younger men in the Elks' Club--that he was not a marrying man. Later we said, "Poor Emily" behind the jalousies as they passed on Sunday afternoon in the glittering buggy, Miss Emily with her head high and Homer Barron with his hat cocked and a cigar in his teeth, reins and whip in a yellow glove.

Then some of the ladies began to say that it was a disgrace to the town and a bad example to the young people. The men did not want to interfere, but at last the ladies forced the Baptist minister--Miss Emily's people were Episcopal-- to call upon her. He would never divulge what happened during that interview, but he refused to go back again. The next Sunday they again drove about the streets, and the following day the minister's wife wrote to Miss Emily's relations in Alabama.

So she had blood-kin under her roof again and we sat back to watch developments. At first nothing happened. Then we were sure that they were to be married. We learned that Miss Emily had been to the jeweler's and ordered a man's toilet set in silver, with the letters H. B. on each piece. Two days later we learned that she had bought a complete outfit of men's clothing, including a nightshirt, and we said, "They are married." We were really glad. We were glad because the two female cousins were even more Grierson than Miss Emily had ever been.

So we were not surprised when Homer Barron--the streets had been finished some time since--was gone. We were a little disappointed that there was not a public blowing-off, but we believed that he had gone on to prepare for Miss Emily's coming, or to give her a chance to get rid of the cousins. (By that time it was a cabal, and we were all Miss Emily's allies to help circumvent the cousins.) Sure enough, after another week they departed. And, as we had expected all along, within three days Homer Barron was back in town. A neighbor saw the Negro man admit him at the kitchen door at dusk one evening.
And that was the last we saw of Homer Barron. And of Miss Emily for some time. The Negro man went in and out with the market basket, but the front door remained closed. Now and then we would see her at a window for a moment, as the men did that night when they sprinkled the lime, but for almost six months she did not appear on the streets. Then we knew that this was to be expected too; as if that quality of her father which had thwarted her woman's life so many times had been too virulent and too furious to die.
When we next saw Miss Emily, she had grown fat and her hair was turning gray. During the next few years it grew grayer and grayer until it attained an even pepper-and-salt iron-gray, when it ceased turning. Up to the day of her death at seventy-four it was still that vigorous iron-gray, like the hair of an active man.

From that time on her front door remained closed, save for a period of six or seven years, when she was about forty, during which she gave lessons in china-painting. She fitted up a studio in one of the downstairs rooms, where the daughters and granddaughters of Colonel Sartoris' contemporaries were sent to her with the same regularity and in the same spirit that they were sent to church on Sundays with a twenty-five-cent piece for the collection plate. Meanwhile her taxes had been remitted.

Then the newer generation became the backbone and the spirit of the town, and the painting pupils grew up and fell away and did not send their children to her with boxes of color and tedious brushes and pictures cut from the ladies' magazines. The front door closed upon the last one and remained closed for good. When the town got free postal delivery, Miss Emily alone refused to let them fasten the metal numbers above her door and attach a mailbox to it. She would not listen to them.

Daily, monthly, yearly we watched the Negro grow grayer and more stooped, going in and out with the market basket. Each December we sent her a tax notice, which would be returned by the post office a week later, unclaimed. Now and then we would see her in one of the downstairs windows--she had evidently shut up the top floor of the house--like the carven torso of an idol in a niche, looking or not looking at us, we could never tell which. Thus she passed from generation to generation--dear, inescapable, impervious, tranquil, and perverse.

And so she died. Fell ill in the house filled with dust and shadows, with only a doddering Negro man to wait on her. We did not even know she was sick; we had long since given up trying to get any information from the Negro.

He talked to no one, probably not even to her, for his voice had grown harsh and rusty, as if from disuse.

She died in one of the downstairs rooms, in a heavy walnut bed with a curtain, her gray head propped on a pillow yellow and moldy with age and lack of sunlight.

V

THE NEGRO met the first of the ladies at the front door and let them in, with their hushed, sibilant voices and their quick, curious glances, and then he disappeared. He walked right through the house and out the back and was not seen again.

The two female cousins came at once. They held the funeral on the second day, with the town coming to look at Miss Emily beneath a mass of bought flowers, with the crayon face of her father musing profoundly above the bier and the ladies sibilant and macabre; and the very old men --some in their brushed Confederate uniforms--on the porch and the lawn, talking of Miss Emily as if she had been a contemporary of theirs, believing that they had danced with her and courted her perhaps, confusing time with its mathematical progression, as the old do, to whom all the past is not a diminishing road but, instead, a huge meadow which no winter ever quite touches, divided from them now by the narrow bottle-neck of the most recent decade of years.

Already we knew that there was one room in that region above stairs which no one had seen in forty years, and which would have to be forced. They waited until Miss Emily was decently in the ground before they opened it.

The violence of breaking down the door seemed to fill this room with pervading dust. A thin, acrid pall as of the tomb seemed to lie everywhere upon this room decked and furnished as for a bridal: upon the valance curtains of faded rose color, upon the rose-shaded lights, upon the dressing table, upon the delicate array of crystal and the man's toilet things backed with tarnished silver, silver so tarnished that the monogram was obscured. Among them lay a collar and tie, as if they had just been removed, which, lifted, left upon the surface a pale crescent in the dust. Upon a chair hung the suit, carefully folded; beneath it the two mute shoes and the discarded socks.
The man himself lay in the bed.
For a long while we just stood there, looking down at the profound and fleshless grin. The body had apparently once lain in the attitude of an embrace, but now the long sleep that outlasts love, that conquers even the grimace of love, had cuckolded him. What was left of him, rotted beneath what was left of the nightshirt, had become inextricable from the bed in which he lay; and upon him and upon the pillow beside him lay that even coating of the patient and biding dust.

Then we noticed that in the second pillow was the indentation of a head. One of us lifted something from it, and leaning forward, that faint and invisible dust dry and acrid in the nostrils, we saw a long strand of iron-gray hair.
Back to top Go down
Morteza Alizade
کاربر عادی
کاربر عادی



تعداد پستها : 12
Join date : 2010-04-22

نقد داستان کوتاه Empty
PostSubject: Re: نقد داستان کوتاه   نقد داستان کوتاه Icon_minitime29/5/2010, 05:23

[You must be registered and logged in to see this link.]
از اینکه داستان را خوانده و نظرات خود را اعلام می کنید سپاسگزارم
Back to top Go down
 
نقد داستان کوتاه
Back to top 
Page 1 of 1
 Similar topics
-
» داستان کوتاه ولی آموزنده
» داستان جالب
» اخبار کوتاه (بخش جنبی در قسمت کامپیوتر! )

Permissions in this forum:You cannot reply to topics in this forum
خيام :: مقاله و ترفند :: ادبيات-
Jump to: