خيام
بازگشت غرور آفرین و پیروزمندانه ی شما را به تمامی مدیران سایت تبریک می گوییم
خيام
بازگشت غرور آفرین و پیروزمندانه ی شما را به تمامی مدیران سایت تبریک می گوییم
خيام
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.


دانشجويان دانشگاه غير انتفاعي خيام مشهد
 
HomePortalSearchLatest imagesRegisterLog in

 

 داستان کوتاه ولی آموزنده

Go down 
5 posters
AuthorMessage
محمد خیراندیش
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز



تعداد پستها : 66
Join date : 2009-12-31
Age : 37
آدرس پستي : kheirandish@ymail.com

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime26/1/2010, 17:29

• مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...

-آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

-آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

اشتباه فرشتگان

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود. پس از اندك زماني دادِ شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: جاسوس مي فرستيد به جهنم؟!

-از روزي كه اين آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و عرصه را به من تنگ کرده است.

سخن درويش اين چنين بود:

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به جهنم افتادي، شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

نخستين درس مهم - زن نظافتچى

من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سؤال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

دومين درس مهم - کمک در زير باران

يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد؛ بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آنجا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم، که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»

ارادتمند؛ خانم ....

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

سومين درس مهم - هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.

خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...

پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.

هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

چهارمين درس مهم - مانعى در مسير

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند!

سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.

آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!

هر مانعى = فرصتی
Back to top Go down
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: آرايشگر   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime29/1/2010, 02:01

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروي و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند "آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند مشتري گفت دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند! براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: همیشه خدا با ماست !   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime29/1/2010, 02:04

كوهنوردی هميشه مايل بود به بلندترين قله صعود كند .
او پس از سال‌هاي سال تمرين و آمادگي ، هنگامي كه قصد داشت سفر خود را آغاز كند، با بياد آوردن شکوه و افتخار تنها به قله رسيدن، تصميم گرفت صعود را به تنهايي انجام دهد. او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي مي‌رفت ولي قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به روز برساند ، به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد ...
به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد . سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند... حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند ...
همان‌طور كه بالا مي‌رفت ، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود ، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد ........
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس ، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي‌اش را به ياد مي‌آورد . داشت فكر مي‌كرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش گره خورده است ... بله او وسط زمين و هوا معلق مانده بود ...حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود . در آن لحظات سنگين سكوت ، چاره‌اي نداشت جز اينكه فرياد بزند :
خدايا كمكم كن ...
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد: "از من چه مي‌خواهي ؟"
- نجاتم بده .
- واقعا فكر مي‌كني مي‌توانم نجاتت دهم؟
- البته... تو تنها كسي هستي كه مي‌تواني مرا نجات دهي .
- پس آن طنابی را که به دور کمرت حلقه شده ببُر .
براي يك لحظه سكوت عميقي برقرار شد... مرد با خود فکر کرد:
"چه؟... طناب را ببرم؟... اما دراينصورت حتما سقوط خواهم کرد و خواهم مرد! "
بنابراين تصميم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور كمرش شود ...
روز بعد ، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شد كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و او تنها دو متر با سطح زمين فاصله داشت ! !

و ما ...؟ ما تا چه حد به طناب خود مي‌چسبيم؟
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: آلبرت انیشتین يک کودک عقب مانده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime29/1/2010, 02:08

مشکلی که سالها پدر و مادر آلبرت انیشتین- دانشمند معروف- را رنج می داد این بود که
آلبرت ،مدتها پس از تولد، زبان به سخن نگشود
پدر و مادر آلبرت، بارها و بارها به پزشکان متعددی رجوع کردند اما نتیجه ای نبخشید . تا اینکه یک پزشک بسیار خبره و زبردستی را پیدا کرده و به او مراجعه کردند در حالیکه چهار سال از تولد آلبرت گذشته بود و او هنوز لب به سخن باز نکرده بود
پزشک ، پس از معاینات و آزمایشات متعدد نظر کارشناسی خود را اینگونه اعلام کرد که
آلبرت انیشتین یک کودک عقب مانده ی ذهنسیت و از این به بعد هم نخواهد توانست سخن بگوید
توجه ...توجه
آلبرت انیشتین به کجا رسید و چه مدارج علمی ای را طی کرد ؟
مسلما هر دانشمندی دوست می داشت روزی به حائی که او رسید ؛ برسد. با این همه وقتی پس از مرگ آلبرت انیشتین ، کالبد شکافان مغز او را مورد مطالعه قرار دادند ،دیدند که آلبرت در طول مدت حیاتش فقط از یک چهارم فضای مغزش استفاده کرده است
حال ما چقدر از این نعمت خدائی که رایگان در اختیارمان است استفاده می کنیم
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: مناظر زیبا   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime29/1/2010, 02:14

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند، یکی از بیماران اجازه داشت که هرروز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود، بنشیند ولی بیماردیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد، آنهاساعتها با هم صحبت می کردند ، از همسر خانواده ، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با همحرف می زدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمامچیزهائی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره رو به یکپارک بود که دریاچه زیبائی داشت . مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند وکودکان باقایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بوده اند. درختان کهن به منظره بیرونزیبائی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.
همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست واین مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت. روزها و هفته ها سپری شدتا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاقبیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجرهمنتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد . مرد به آرامی و با درد بسیارخود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب با یکدیوار بلند مواجه شد.
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دلانگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است ، پرستار پاسخ داد: ولی آن مردکاملاً نابینا بود!
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
Mahdi Amadeh
کاربر حرفه ای
کاربر حرفه ای
Mahdi Amadeh


تعداد پستها : 226
Join date : 2009-12-27
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: Re: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime29/1/2010, 05:51

دمتون گرم خیلی جالب بود مخصوصا اون حکایت تغییر استراتژی نابینا و مانعی در مسیر و حکایت آرایشگر و کوهنورد و مناظر زیبا از ناصر عزیز
اینم یکی از من :

فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد . خداوند پذيرفت. او را وارد اتاقي نمودکه جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند. هر کدام قاشقي داشت که به ديگ مي رسيد ولي دسته قاشق ها بلندتر از بازوي آنها بود به طوريکه نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت:اکنون بهشت را به تو نشان ميدهم.او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد.ديگ غذا ...جمعي از مردم...همان قاشق هاي دسته بلند...ولي در آنجا همه شاد و سير بودند . آن مرد گفت:نمي فهمم؟چرا مردم در اينجا شادند در حالي که در اتاق ديگر بدبخت هستند.با آنکه همه چيزشان يکسان است؟ خداوند تبسمي کرد و گفت:خيلي ساده است... در اينجا آنها ياد گرفته اند که يک ديگر را تغذيه کنند و هواي يکديگر را داشته باشند...هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد چون ايمان مي آورد کسي هست که غذا در دهانش بگذارد.
Back to top Go down
Mahdi Amadeh
کاربر حرفه ای
کاربر حرفه ای
Mahdi Amadeh


تعداد پستها : 226
Join date : 2009-12-27
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: – شما دو انتخاب داريد .   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime29/1/2010, 07:49

جری مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد. هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد: ”اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم.“
هنگامی که او محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پيشخدمتهای رستوران نیز کارشان را ترک می کنند تا بتوانند با او از رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند. چرا؟
برای اینکه جری ذاتا یک فرد روحیه دهنده است.
اگر کارمندی روز بدی داشته باشد، جری همیشه هست تا به او بگوید که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند.
مشاهده این سبک رفتار واقعا کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم: من نمی فهمم! هیچکس نمی تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می کنی؟

جری پاسخ داد، ”هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم به خودم می گویم، امروز دو انتخاب دارم. می توانم در حالت روحی خوبی باشم و یا می توانم حالت روحی بد را برگزینم. من همیشه حالت روحی خوب را انتخاب می کنم.

هر وقت که اتفاق بدی رخ می دهد، می توانم انتخاب کنم که نقش قربانی را بازی کنم یا انتخاب کنم که از آن رویداد درسی بگیرم. هر وقت که شخصی برای شکایت نزد من می آید، می توانم انتخاب کنم که شکایت او را بپذیرم و یا انتخاب کنم که روی مثبت زندگی را مورد توجه قرار دهم. من همیشه روی مثبت زندگی را انتخاب می کنم.
من اعتراض کردم ”اما این کار همیشه به این سادگی نیست“
جری گفت ” همینطور است“ ”کل زندگی انتخاب کردن است. وقتی شما همه موضوعات اضافی و دست و پاگیر را کنار می گذارید، هر موقعیتی، موقعیت انتخاب و تصمیم گیری است. شما می توانید انتخاب کنید که چگونه به موقعیتها واکنش نشان دهید. شما انتخاب می کنید که افراد چطور حالت روحی شما را تحت تاثیر قرار دهند. شما انتخاب می کنید که در حالت روحی خوب یا بدی باشید.
این انتخاب شماست که چطور زندگی کنید“
چند سال بعد،
من آگاه شدم که جری تصادفا کاری انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داری نباید انجام داد . او درب پشتی رستورانش را بازگذاشته بود. و بعد ؟؟؟
صبح هنگام،او با سه مرد سارق روبرو شد . آنها چه می خواستند؟
درحالیکه او داشت گاوصندوق را باز می کرد ، به علت عصبی شدن دستش لرزید و تعادلش را از دست داد.دزدان وحشت کرده و به او شلیک کردند. خوشبختانه، جری را سریعا پیدا کردند و به بیمارستان رساندند.
پس از 18 ساعت جراحی و هفته ها مراقبتهای ویژه ،جری از بیمارستان ترخیص شد در حالیکه بخشهایی از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت.
من جری را شش ماه پس از آن واقعه دیدم. هنگامی که از او پرسیدم چطور است،پاسخ داد، ” اگر من اندکی بهتر بودم دوقلو می شدم. می خواهی جای گلوله را ببینی؟“
من از دیدن زخمهای او امتناع کردم، اما از او پرسیدم هنگامی که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه می گذشت.
جری پاسخ داد، ”اولین چیزی که از فکرم گذشت این بود که باید درب پشت را می بستم“ بعد، هنگامی که آنها به من شلیک کردند همانطور که روی زمین افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: می توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم یا بمیرم. من انتخاب کردم که زنده بمانم.“
پرسیدم : ”نترسیده بودی“
جری ادامه داد، ” کادر پزشکی عالی بودند. آنها مرتبا به من می گفتند که خوب خواهم شد. اما وقتی که مرا به سوی اتاق اورژانس می بردند و من در چهره دکترها و پرستارها وضعیت را می دیدم، واقعا ترسیده بودم. من از چشمان آنها می خواندم ” این مرد مردنی است.“ می دانستم که باید کاری کنم“
پرسیدم ”چکار کردی“
جری گفت ”خوب، آنجا یک پرستار تنومند بود که با صدای بلند از من می پرسید آیا به چیزی حساسیت دارم یا نه ؟
من پاسخ دادم ”بله“
دکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشیدند و منتظر پاسخ من شدند.
یک نفس عمیق کشیدم و پاسخ دادم ” گلوله“
درحالیکه آنها می خندیدند گفتم: من انتخاب کردم که زنده بمانم. لطفا مرا مثل یک آدم زنده عمل کنید نه مثل مرده ها.
به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حیرت انگیزش، جری زنده ماند .

من از او آموختم که هر روز شما این انتخاب را دارید که از زندگی خود لذت ببرید و یا از آن متنفر باشید. طرز فکر تنها چیزی است که واقعا مال شماست – و هیچکس نمی تواند آنرا کنترل کرده و یا از شما بگیرد. بنابراین، اگر بتوانید از آن محافظت کنید، سایر امور زندگی ساده تر می شوند.

پایان
Back to top Go down
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: آدم   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime29/1/2010, 09:21

پدر داشت روزنامه مي خواند.
پسر كه حوصله اش سر رفته بود پيش پدر رفت و گفت: پدر بيا بازي كنيم.
پدر كه بي حوصله بود چند تكه از روزنامه كه عكس نقشه دنيا بود را تكه تكه كرد و به پسرش داد و گفت برو درستش كن.
پسر هم رفت و بعد از مدتي عكس را به پدرش داد.
پدر ديد پسرش نقشه جهان رو كاملا درست جمع كرده، از او پرسيد كه نقشه جهان رو از كجا ياد گرفتي؟
پسر گفت: من عكس اون آدم پشت صفحه رو درست كردم. وقتي آدما درست بشن دنيا هم درست ميشه
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: گلي در گلدان نبود   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime30/1/2010, 00:52

گلي در گلدان نبود


250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آميختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد .
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: Re: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime5/2/2010, 13:05

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: " بله" . بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! " همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که : این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده. " پروفسور ادامه داد: " اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند. " یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟ پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست!
منبع نامعلوم .........
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: Re: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime3/3/2010, 09:59

پدر وپسري در كوه قدم مي زدند كه ناگهان پاي پسر به سنگي گير كرد و به زمين افتاد و داد كشيد: (( آآآآي ي ي))!! صدايي از دور دست آمد: ((آآآآي ي ي))!!! پسر با كنجكاوي فرياد زد: ((كه هستي؟)) پاسخ شنيد: ((كه هستي؟)) پسر خشمگين شد و فرياد زد: ((ترسو!)) باز پاسخ شنيد: ((ترسو!)) پسر با تعجب از پدر پرسيد: ((چه خبر است؟)) پدر لبخندي زد و گفت: ((پسرم! توجه كن)) و بعد با صداي بلند فرياد زد: ((تو يك قهرمان هستي!)) صدا پاسخ داد: ((تو يك قهرمان هستي!)) پسر باز بيشتر تعجب كرد پدرش توضيح داد: ((مردم مي گويند اين انعكاس كوه است ولي در حقيقت انعكاس زندگي است. هر چيزي كه بگويي يا انجام دهي، زندگي عيناً به تو جواب مي دهد. اگر عشق را بخواهي، عشق بيشتري در قلب تو به وجود مي آيد و اگر دنبال موفقيت باشي، آن را حتماً بدست خواهي آورد. هر چيزي را كه بخواهي و هر گونه كه به دنيا و آدم ها نگاه كني، زندگي همان را به تو خواهد داد.)) Smile


Last edited by Admin on 3/3/2010, 10:00; edited 1 time in total
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: Re: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime3/3/2010, 10:00

قهرمان واقعي

رابرت داینس زو، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!
آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده. اون به تو کلک زده دوست من!
رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!


Last edited by Admin on 3/3/2010, 10:01; edited 1 time in total
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: Re: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime5/3/2010, 00:36

بهلول و پل صراط !
آورده اند كه بهلول بيشتر اوقات در قبرستان مي نشست
روزي هارون كه به قصد شكار از آنجا ميگذشت از وي پرسيد:بهلول اينجا چه ميكني؟
بهلول گفت:به ديدن اشخاصي آمده ام كه نه غيبت مردم را مي نمايند ،نه از من توقعي دارند ونه من را آزار ميدهند.
هارون گفت:آيا با ديدن قبرستان ،مي تواني از پل صراط و سؤال و جوابش مرا آگاهي دهي؟
بهلول گفت:در همين محل آتشي بيفروزيد و سيني فلزي بر روي آن نهيد تا داغ شود ،پس به هارون گفت: من با پاي برهنه بر آن مي ايستم و نام خود وهرچه دارم و هرچه امروز خوردم و آشاميدم ذكر مي نمايم ،تو نيز بايد چنين كني...
پس روي سيني ايستاد به سرعت گفت:بهلول و خرقه اي و نان جو و سركه و فوري پايين جست.
چون نوبت به هارون رسيد در معرفي نامش آنقدر بر سيني ايستاد كه پايش بسوخت و طاقت نياورد وبيفتاد.
آنگاه بهلول گفت: اي هارون اين نمونه دنيوي سؤال و جواب آخرت است.
آنها كه درويشند و از تجملات دنيا بهره اي ندارند آسوده از پل صراط بگذرند و آنها كه پايبند دنيا بوده اند ميسوزند و گرفتار ميشوند!
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
mahdi aziz
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
mahdi aziz


تعداد پستها : 313
Join date : 2009-12-30
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: Re: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime24/5/2010, 09:52

داستان جالب زن و مرد و شیرینی
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود..

باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما

مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه كتاب این

مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید...

اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا

هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.کنار دستش .اون جایی که

پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن

مجله ای که با خودش آورده بود ..

وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه ورداشت

..خانومه عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این

یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم

هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت .دیگه

خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه

وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای

پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟آقاهه هم با کمال

خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه

ونصف دیگه شو خودش خورد..

اه ..این دیگه خیلی رو میخواد...خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در

نمیومد.

در حالی که حسابی قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت

وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیماوقتی نشست سر جای خودش تو

هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر

شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست

.<<.دست نخورده و باز نشده>>

فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی

رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود.اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی

شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود.در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد

که در واقع اون آقاهه است که داره شیرینی هاشو میخوره

و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از

اون آقا رو نداره

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست
.
سنگ بعد از این که پرتاب شد

دشنام .. بعد از این که گفته شد..

موقعیت .... بعد از این که از دست رفت

و زمان... بعد از این که گذشت و سپری شد
Back to top Go down
n.y
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
n.y


تعداد پستها : 351
Join date : 2009-12-24
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: Re: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime26/6/2010, 19:47

حکایت شرلوک هلمز ! ...

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟"
واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم"
هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟"
واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد "

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند"
Back to top Go down
https://khayyam.forumfa.net
mahdi aziz
كاربر خيلي فعال
كاربر خيلي فعال
mahdi aziz


تعداد پستها : 313
Join date : 2009-12-30
Age : 36

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: Re: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime25/7/2010, 11:52

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد تا با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "

زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
Back to top Go down
محمد اخلاقی
مديركل سايت
مديركل سايت
محمد اخلاقی


تعداد پستها : 616
Join date : 2010-01-04
Age : 36
آدرس پستي : mohammadakhlaghi66@gmail.com

داستان کوتاه ولی آموزنده Empty
PostSubject: Re: داستان کوتاه ولی آموزنده   داستان کوتاه ولی آموزنده Icon_minitime7/11/2010, 10:46

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.

دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود :خطاب به همراه خود گفت

دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل« .» کردی و از رودخانه عبور دادی

درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی !!!!.»

لبخند
Back to top Go down
http://www.zarkhepo0tal.blogfa.com
 
داستان کوتاه ولی آموزنده
Back to top 
Page 1 of 1
 Similar topics
-
» نقد داستان کوتاه
» داستان جالب
» اخبار کوتاه (بخش جنبی در قسمت کامپیوتر! )

Permissions in this forum:You cannot reply to topics in this forum
خيام :: متفرقه :: داستان هاي كوتاه-
Jump to: